گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
معاد شناسی
جلد اول
مجلس سوم :


سـبـب‌ تـرس‌ از مـرگ‌
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم‌
بِـسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَـنِ الـرَّحـيم‌
الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ و الصَّلَوةُ و السَّلامُ عَلَي‌ سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ و ءَالِهِ الطّاهِرينَ
و لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي‌ أعْدا´ئِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الاْ´نَ إلَي‌ قيامِ يَوْمِ الدّينِ
و لا حَوْلَ و لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيم‌ [59]

قال‌ اللهُ الحكيمُ في‌ كتابِه‌ الكريم‌:
إِنَّ الَّذِينَ لاَ يَرْجُونَ لِقَآءَنَا وَ رَضُوا بِالْحَيَو'ةِ الدُّنْيَا وَ اطْمَأَنُّوا بِهَا وَ الَّذِينَ هُمْ عَنْ ءَايَـ'تِنَا غَـ'فِلُونَ * أُولَـ'´نءِكَ مَأْوَيـ'هُمُ النَّارُ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ.
خداوند عزّوجلّ در اين‌ دو آيه‌ (هفتم‌ و هشتم‌ از سورة‌ يونس‌، دهمين‌ سورة‌ قرآن‌ كريم‌) مي‌فرمايد:
«بدرستيكه‌ كسانيكه‌ اميد لقاء و زيارت‌ ما را ندارند و به‌ حيات‌ پست‌ و زندگي‌ آلودة‌ دنياي‌ غرور راضي‌ شده‌ و بدان‌ تكيه‌ زده‌اند و آن‌ كسانيكه‌ از آيات‌ ما در غفلتند، محلّ و سكناي‌ آنان‌ آتش‌ است‌؛ در اثر صفات‌ و كرداري‌ كه‌ كسب‌ كرده‌اند.»
بحث‌ به‌ اينجا منتهي‌ شد كه‌ مرگ‌ عبارت‌ است‌ از انتقال‌ نفس‌ انسان‌ از نشأة‌ دنيا و تعلّق‌ عالم‌ مادّه‌، به‌ آخرت‌ و عالم‌ برزخ‌ و صورت‌ و پس‌ از آن‌ به‌ قيامت‌ كبري‌؛ چون‌ نفس‌ انسان‌ مادّي‌ نيست‌ و از آثار مادة‌ نيست‌، بلكه‌ جوهري‌ است‌ مجرّد و لطيفه‌اي‌ است‌ ربّاني‌.
حال‌ چه‌ بگوئيم‌: اصل‌ خلقت‌ روح‌ از عالم‌ تجرّد بوده‌ و بدن‌ از عالم‌ مادّه‌، و خداوند روح‌ را از عالم‌ بالا پائين‌ آورده‌ و در قالب‌ بدن‌ مسكن‌ داده‌، و روح‌ آلات‌ و اعضاء بدن‌ را بعنوان‌ ابزار كار استخدام‌ كرده‌است‌ و در موقع‌ مرگ‌ مانند صنعتگري‌ است‌ كه‌ آلات‌ و ابزار كار خود را ترك‌ مي‌كند، كما آنكه‌ شيخ‌ الرّئيس‌ أبوعلي‌ سينا در «قصيدة‌ عينيّة‌» خود بر اين‌ مبنا معتقد بوده‌، گر چه‌ در ديگر آثار خود مباحث‌ نفس‌ را بر اساس‌ ديگري‌ [60] پايه‌گذاري‌ كرده‌ است‌.

بازگشت به فهرست

دو نظريّة‌ متفاوت‌ از ابن‌ سينا و صدر المتألّهين‌ دربارة‌ كيفيّت‌ حدوث‌ نفس‌
چون‌ شيخ‌ در اشعار معروف‌ و مشهور خود كه‌ از قصائد عالية‌ او در باب‌ نفس‌ بشمار مي‌رود مي‌گويد:

هَبَطَتْ إلَيْكَ مِنَ الْمَحَلِّ الاْرْفَعِ مَحْجوبَةٌ عَنْ كُلِّ مُقْلَةِ عارِفِ وَصَلَتْ عَلَي‌ كُرْهٍ إلَيْكَ وَ رُبَّما أنِفَتْ وَ ما أنِسَتْ فَلَمّا واصَلَتْ وَرْقَآءُ ذاتُ تُعَزُّزٍ وَ تَمَنُّعِ وَ هْيَ الَّتي‌ سَفَرَتْ وَ لَمْ تَتَبَرْقَعِ كَرِهَتْ فِراقَكَ فَهْيَ ذاتُ تَفَجُّعِ ألِفَتْ مُجاوَرَةَ الْخَرابِ الْبَلْقَعِ

تا آنكه‌ مي‌گويد:

وَ تَعودُ عالِمَةً بِكُلِّ خَفيَّه وَ هْيَ الَّتي‌ قَطَعَ الزَّمانُ طَريقَها فَكَأنَّها بَرْقٌ تَألَّقَ بِالْحِمَي في‌ الْعالَمينَ فَخَرْقُها لَمْ يُرْقَعِ حَتّي‌ لَقَدْ غَرَبَتْ بِغَيْرِ الْمَطْلَعِ ثُمَّ انْطَوَي‌ فَكَأنَّهُ لَمْ يَلْمَعِ [61]


بازگشت به فهرست

عقيدة‌ ابن‌ سينا در مبدأ آفرينش‌ نفس‌ انسان
شيخ‌ در اين‌ قصيده‌ روح‌ انساني‌ و نفس‌ ناطقه‌ را تشبيه‌ به‌ كبوتر ورقاء بلند پرواز و عزيز الوجود و منيع‌ المحلّي‌ نموده‌ است‌ كه‌ از آن‌ آشيان‌ عالي‌ به‌ سوي‌ قفس‌ تن‌ نزول‌ كرده‌ است‌، و در وصف‌ او گويد:
1 ـ هبوط‌ و نزول‌ كرد به‌ سوي‌ بدن‌ تو از بالاترين‌ محلّ و عاليترين‌ مرتبه‌، كبوترِ ورقاء روح‌ كه‌ داراي‌ مقامي‌ بس‌ عزيز و محلّي‌ منيع‌ است‌.
2 ـ آن‌ لطيفة‌ روح‌ از ديدگان‌ هر عارف‌ و خبيري‌ مختفي‌ و پنهان‌ است‌. و عجبا كه‌ او چهرة‌ خود را به‌ نقاب‌ نپوشانده‌، بلكه‌ دائماً پرده‌ از رخ‌ برافكنده‌ و در منظر و مرآي‌ عموم‌ خود را آشكارا و هويدا ساخته‌ است‌.
3 ـ آن‌ لطيفة‌ ناطقه‌ و روح‌، اتّصالي‌ كه‌ با بدن‌ خاكي‌ نمود، از روي‌ رضا و رغبت‌ نبوده‌ بلكه‌ صرفاً بر اساس‌ كراهت‌ و ناخوشايندي‌ بوده‌ است‌. و عجيب‌ آنكه‌ پس‌ از وصول‌ به‌ بدن‌ ديگر راضي‌ نيست‌ مفارقت‌ كند و قفس‌ تن‌ را رها كند، و در اينصورت‌ گريه‌ و ناله‌ سرداده‌، بر ماتم‌ عزا مي‌نشيند و سفرة‌ اندوه‌ و غم‌ مي‌گسترد.
4 ـ آن‌ نفس‌ ناطقه‌ پيوسته‌ در مقام‌ خود، به‌ خود مشغول‌ و هيچگونه‌ تعلّق‌ و ربطي‌ به‌ عالم‌ مادّه‌ نداشته‌ و با طبع‌ انس‌ و خو نگرفته‌ است‌؛ وليكن‌ همينكه‌ به‌ بدن‌ انسان‌ اتّصال‌ پيدا نمود، با اين‌ دير خراب‌ و بيابان‌ قفر و خشك‌ و لَم‌ يَزْرَع‌ تن‌ ـ بواسطة‌ علاقة‌ مجاورت‌ ـ الفت‌ گرفته‌ آشنا شد.
تا آنكه‌ ميگويد:
18 ـ و اين‌ نفس‌ ناطقه‌ برمي‌گردد به‌ محلّ اوّل‌ خود در حاليكه‌ عالِم‌ شده‌ است‌ به‌ هر امر پنهاني‌ كه‌ در جهان‌ موجود است‌، و به‌ هر سرّي‌ كه‌ در كاخ‌ آفرينش‌ وجود داشته‌؛ بنابراين‌، ذلّت‌ هبوط‌ و شكست‌ نزول‌ و پارگي‌ آن‌ نه‌ تنها از بين‌ رفته‌ بلكه‌ چون‌ با نور علم‌ و معرفت‌ به‌ اسرار آفرينش‌ درآميخته‌، چنان‌ صعود نموده‌ و پارگي‌ آن‌ تصحيح‌ شده‌ كه‌ گوئي‌ اصلاً اثري‌ از هبوط‌ و رُفو در آن‌ نيست‌ و گوئي‌ اصلاً هبوطي‌ ننموده‌ و پارگي‌ آن‌ وصله‌ نخورده‌ و رُفو نشده‌ است‌.
19 ـ و اين‌ لطيفة‌ روح‌ همانست‌ كه‌ زمان‌، راه‌ او را بريد؛ و چنان‌ با سرعت‌ آمد و رفت‌ كه‌ قبل‌ از طلوع‌ و بروز مقامات‌ و كمالات‌ ودرجاتش‌ در اين‌ عالم‌، غروب‌ نموده‌ و بدون‌ طلوع‌ در مغرب‌ پنهان‌ گشته‌ است‌.
20 ـ مثل‌ آنكه‌ تعلّقش‌ به‌ عالم‌ مادّه‌ و تن‌ انساني‌ مانند برقي‌ بود كه‌ درخشيد و ناگهان‌ سراپرده‌ و قرقگاه‌ را روشن‌ نموده‌، و چنان‌ به‌ سرعت‌ مختفي‌ شد و درهم‌ پيچيده‌ گشت‌ كه‌ گوئي‌ اصلاً لَمعاني‌ نكرده‌ و ندرخشيده‌ است‌.
اين‌ عقيده‌ و مذهب‌ بوعلي‌ بود دربارة‌ خلقت‌ روح‌ و كيفيّت‌ تعلّق‌ او به‌ بدن‌ و مفارقت‌ او از بدن‌.

بازگشت به فهرست

عقيدة‌ ملاّ صدرا در مبدأ آفرينش‌ نفس‌ انسان‌
و چه‌ آنكه‌ بگوئيم‌: اصل‌ تكوّن‌ نفس‌ ناطقه‌ جسماني‌ بوده‌ و در اثر حركت‌ جوهريّه‌ و طيّ مدارج‌ و معارج‌ كمال‌، روحاني‌ شده‌ و به‌ صورت‌ موجود مجرّد درآمده‌ است‌؛ كما آنكه‌ مرحوم‌ صدرالمتألّهين‌ شيرازي‌ بر اين‌ مبني‌ هويّت‌ و موجوديّت‌ نفس‌ را بنا نهاده‌ و پايه‌گذاري‌ كرده‌ است‌ و گفته‌ است‌ كه‌: النَّفْسُ جِسْمانيَّةُ الْحُدوثِ وَ روحانيَّةُ الْبَقآءِ.
و بر همين‌ منهج‌ مرحوم‌ حاج‌ ملاّ هادي‌ سبزواري‌ مشي‌ نموده‌ و در «غرر الفرائد» فرموده‌است‌.

النَّفْسُ في‌ الْحُدوثِ جِسْمانيَّهْ وَ في‌ الْبَقا تَكونُ روحانيَّهْ

البتّه‌ اگر نفس‌ را در حركت‌ و استهلاك‌ ملاحظه‌ نمائيم‌ داراي‌ چنين‌ مراحلي‌ است‌ نه‌ در مرحلة‌ وقوف‌ و فعليّت‌. و براي‌ توضيح‌، تشبيه‌ كرده‌اند نفس‌ را در مراتب‌ و درجات‌ استكمالاتش‌ به‌ مراتب‌ و درجات‌ حرارتي‌ كه‌ در زغال‌ پيدا مي‌شود. اگر زغال‌ در مجاورت‌ آتش‌ قرار گيرد، اوّل‌ گرم‌ مي‌شود و در مرتبة‌ دوّم‌ قرمز مي‌گردد و در مرتبة‌ سوّم‌ شعله‌ور مي‌گردد و در مرتبة‌ چهارم‌ روشن‌ مي‌شود و نور مي‌دهد. و بر همين‌ اساس‌ عطّار گفته‌ است‌:

تن‌ زجان‌ نبْود جدا عضوي‌ ازوست جان‌ ز كلّ نبْود جدا جزوي‌ ازوست [62]

باري‌، بنابر هر يك‌ از دو منهج‌، مرگ‌ عبارتست‌ از انتقال‌ روح‌ از بدن‌ و ترك‌ تعلّق‌ آن‌ از مادّه‌ و آثار مادّه‌. آن‌ جوهر مجرّد به‌ محلّ منيع‌ و رتبة‌ رفيع‌ خود مي‌رود و قالب‌ و قفس‌ تن‌ را ترك‌ مي‌كند.
مرحوم‌ صدوق‌ و غير ايشان‌ روايت‌ كرده‌اند از رسول‌ اكرم‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ كه‌ فرمود:
مَا خُلِقْتُمْ لِلْفَنَآءِ بَلْ خُلِقْتُمْ لِلْبَقَآءِ؛ وَ إنَّمَا تَنْتَقِلُونَ مِنْ دَارٍ إلَي‌ دَارٍ [63].
«شما براي‌ معدوم‌ شدن‌ و نابود گشتن‌ آفريده‌ نشده‌ايد بلكه‌ براي‌ بقاء و ابديّت‌ بوجود آمديد؛ و اينست‌ و جز اين‌ نيست‌ كه‌ بواسطة‌ مردن‌ از خانه‌اي‌ به‌ خانة‌ دگري‌ كوچ‌ مي‌كنيد.»
و در «علل‌ الشّرآئع‌» در ضمن‌ حديثي‌ با إسناد خود از سَكوني‌ از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌:
فَهَكَذَا الاْءنْسَانُ خُلِقَ مِنْ شَأْنِ الدُّنْيَا وَ شَأْنِ ا لاْ خِرَةِ. فَإذَا جَمَعَ اللَهُ بَيْنَهُمَا صَارَتْ حَيَاتُهُ فِي‌ الاْرْضِ، لاِنَّهُ نَزَلَ مِنْ شَأْنِ السَّمَآءِ إلَي‌ الدُّنْيَا. فَإذَا فَرَّقَ اللَهُ بَيْنَهُمَا صَارَتْ تِلْكَ الْفُرْقَةُ الْمَوْتَ، تُرَدُّ شَأْنُ الاْخْرَي‌ إلَي‌ السَّمَآءِ. فَالْحَيَوةُ فِي‌ الاْرْضِ وَالْمَوْتُ فِي‌ السَّمَآءِ، وَ ذَلِكَ أَنَّهُ يُفَرَّقُ بَيْنَ الاْرْوَاحِ وَ الْجَسَدِ فَرُدَّتِ الرُّوحُ وَ النُّورُ إلَي‌ الْقُدْرَةِ الاْولَي‌ وَ تُرِكَ الْجَسَدُ لاِنَّهُ مِنْ شَأْنِ الدُّنْيَا ـ الحديثَ. [64]
مي‌فرمايد: «انسان‌ از دو چيز تركيب‌ يافته‌ است‌: از امر دنيوي‌ و از امر اُخروي‌. چون‌ خداوند ميان‌ اين‌ دو چيز را جمع‌ كند زندگي‌ انسان‌ در دنيا پديد مي‌آيد، چون‌ روح‌ از امر آسماني‌ بر دنيا نزول‌ نموده‌ و پائين‌ آمده‌ است‌. و چون‌ خداوند بين‌ آن‌ دو تفرقه‌ و جدائي‌ افكند، حقيقت‌ اين‌ جدائي‌ مرگ‌ است‌ كه‌ آن‌ امر اخروي‌ به‌ آسمان‌ برمي‌گردد. بنابراين‌، زندگي‌ در روي‌ زمين‌ است‌ و مرگ‌ در آسمان‌؛ بعلّت‌ آنكه‌ چون‌ بين‌ ارواح‌ و أجساد تفرقه‌ افتد، روح‌ و نور به‌ همان‌ مقام‌ قدرت‌ اوّليّة‌ خود برمي‌گردند و جسد كه‌ از شأن‌ دنياست‌ به‌ جاي‌ خود در زمين‌ مي‌ماند.»
و از اينجاست‌ كه‌ مردن‌ را در قرآن‌ مجيد به‌ حقّ تعبير نموده‌ است‌، يعني‌ يك‌ واقعيّت‌ است‌ نه‌ يك‌ حادثة‌ تخيّلي‌ و موضوع‌ توهّمي‌.
وَ جَآءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذَ ' لِكَ مَا كُنتَ مِنْهُ تَحِيدُ [65].
«و آمد سكرات‌ مرگ‌ به‌ حقّ، و اين‌ همان‌ امري‌ است‌ كه‌ تو از آن‌ دوري‌ مي‌جستي‌
كيفيّت‌ احاطة‌ فرشتگان‌ به‌ انسان‌
و در آيات‌ قبل‌ و بعد از اين‌ آيه‌ مي‌فرمايد:
وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الاْءِنْسَـ'نَ وَ نَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ و وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ * إِذْ يَتَلَقَّي‌ الْمُتَلَقِّيَانِ عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمَالِ قَعِيدٌ * مَّا يَلْفِظُ مِن‌ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ * وَ جَآءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذَ ' لِكَ مَا كُنتَ مِنْهُ تَحِيدُ * وَ نُفِخُ فِي‌ الصُّورِ ذَ ' لِكَ يَوْمُ الْوَعِيدِ * وَ جَآءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَّعَهَا سَآئِقٌ وَ شَهِيدٌ* لَّقَدْ كُنتَ فِي‌ غَفْلَةٍ مِّنْ هَـ'ذَا فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَآءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ [66].
«و سوگند كه‌ حقّاً ما انسان‌ را آفريديم‌ و از انديشه‌هاي‌ او و وساوس‌ نفس‌ او (كه‌ پيوسته‌ با او وسوسه‌ مي‌كند) باخبريم‌، و ما نسبت‌ به‌ او از رگ‌ گردن‌ او به‌ او، نزديكتريم‌. در آن‌ هنگاميكه‌ دو فرشتة‌ بزرگوار ما كه‌ از طرف‌ راست‌ و چپ‌ نشسته‌ و بر اعمال‌ خير و شرّ او اطّلاع‌ دارند، هر فعلي‌ كه‌ از نيك‌ و بد انجام‌ دهد تلقّي‌ نموده‌ و بگيرند و ضبط‌ كنند. هيچ‌ گفتاري‌ از او سر نزند مگر آنكه‌ آن‌ دو فرشتة‌ رقيب‌ و عتيد مراقب‌ و حاضر بوده‌ و در ضبط‌ آن‌ دريغ‌ ننمايند. و سكرات‌ مرگ‌ به‌ حقّ و واقعيّت‌ خود خواهد رسيد، و اين‌ همانست‌ كه‌ از او دوري‌ مي‌گزيدي‌. و در صور دميده‌ خواهد شد، و اعلان‌ احضار خلائق‌ در پيشگاه‌ مقدّس‌ خدا زده‌ خواهد شد؛ و اين‌ همان‌ ميعاد روز معهود و موعود است‌. و هر صاحب‌ نفسي‌ و انساني‌ در پيشگاه‌ خدا و محضر عدل‌ او بيايد در حاليكه‌ با او يك‌ راهنما و يك‌ گواه‌ خواهد بود. سوگند كه‌ حقّاً تو از اين‌ مسأله‌ غافل‌ بودي‌ و ما پردة‌ غفلت‌ را از برابر ديدگان‌ تو برداشتيم‌ و حجاب‌ بصيرت‌ را كنار زديم‌، و امروز ديدگان‌ تو بسيار تيزبين‌ و حسّاس‌ شده‌ (و بصيرت‌ تو تمام‌ عوالم‌ و منازل‌ و مراحل‌ بعد از مرگ‌ را ادراك‌ مي‌كند و به‌ حقيقت‌ آنها پي‌ مي‌برد).»
بنابراين‌ از كياست‌ و فطانت‌ است‌ كه‌ انسان‌ ادراك‌ معني‌ و مفهوم‌ واقعي‌ مرگ‌ را بنمايد و خود را مستعدّ آن‌ بنمايد.
مجلسي‌ رحمة‌ الله‌ عليه‌ در كتاب‌ العدل‌ و المعاد، از دو كتاب‌ حسين‌ بن‌ سعيد كه‌ از بزرگان‌ محدّثين‌ است‌ مسنداً از حضرت‌ باقر عليه‌ السّلام‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ قَالَ: سُئِلَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ: أَيُّ الْمُؤْمِنِينَ أَكْيَسُ ؟ قَالَ: أَكْثَرُهُمْ ذِكْرًا لِلْمَوْتِ وَ أَشَدُّهُمْ اسْتِعْدَادًا لَهُ. [67]
«از رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ سؤال‌ نمودند كداميك‌ از مؤمنين‌ با كياست‌تر و با فراست‌ترند ؟ حضرت‌ فرمودند: آن‌ كسي‌ كه‌ بيشتر ياد مرگ‌ كند و خود را براي‌ آن‌ بهتر مستعدّ و آماده‌ سازد.»
و نيز از كتاب‌ «روضة‌ الواعظين‌» از رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم [68] و از «أمالي‌» شيخ‌ صدوق‌ از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ از رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم [69] روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ فرمود: أَكْيَسُ النَّاسِ مَنْ كَانَ أَشَدَّ ذِكْرًا لِلْمَوْتِ. «زيرك‌ترين‌ و بافطانت‌ترين‌ افراد بشر كسي‌ است‌ كه‌ ياد نمودن‌ او از مرگ‌ قوي‌تر و شديدتر باشد.»
موت‌ اگر بمعناي‌ همين‌ امر معلوم‌ و مشهود، از خراب‌ بدن‌ و قطع‌ سلسلة‌ فعّاليّت‌ باشد، براي‌ أحدي‌ از جميع‌ اصناف‌ و طبقات‌ مردم‌ قابل‌ ترديد نيست‌ و از أوضح‌ واضحات‌ و بديهيّات‌ است‌.
پس‌ كدام‌ موت‌ است‌ كه‌ ذكرش‌ مؤثّر و استعداد و آمادگي‌اش‌ مفيد و يقين‌ به‌ آن‌ از فضائل‌ و كمالات‌ انسان‌ و بالاخصّ گروندگان‌ به‌ خدا و عدالت‌ است‌ ؟
معلوم‌ است‌ كه‌ مراد همان‌ منازل‌ و مراحلي‌ است‌ كه‌ انسان‌ پس‌ از مرگ‌ طيّ ميكند و در آنجا عكس‌العمل‌ كردار انسان‌ به‌ انسان‌ مي‌رسد. اينستكه‌ موجب‌ شكّ و ترديد مي‌گردد و براي‌ آن‌، انبياء و أولياء دچار تكاليف‌ سخت‌ و ابلاغات‌ دشوار مي‌شوند و حكماء و فلاسفة‌ الهيّه‌ براي‌ اثبات‌ تجرّد و بقاء نفس‌ براهين‌ و ادلّه‌ اقامه‌ مي‌كنند و بمرحلة‌ اثبات‌ و قطع‌ ميرسانند.
و علّت‌ اين‌ شكّ و ترديد اينستكه‌ انسان‌ مي‌خواهد تمام‌ آن‌ منازل‌ و مراحل‌ و واكنش‌ اعمال‌ خود را در اين‌ دنيا حسّ كند و با اعضاء و قواي‌ مادّي‌ حسّي‌ حقيقت‌ آنها را دريابد، و چون‌ اين‌ امري‌ است‌ محال‌ لذا شكّ و ترديد پيش‌ مي‌آيد.
امّا محاليّت‌ آن‌ بدين‌ جهت‌ است‌ كه‌ طبق‌ فرض‌، آن‌ منازل‌ و مراحل‌ بايد بعد از مرگ‌ پيش‌ آيد نه‌ قبل‌ از آن‌، و الاّ معاد نبوده‌ و منازل‌ بعد از مرگ‌ تحقّق‌ پيدا نكرده‌؛ بلكه‌ منزلي‌ بوده‌ است‌ از منازل‌ دنيا مانند سائر امور روزمرّه‌ كه‌ در تاريخ‌ و حوادث‌ زندگي‌ براي‌ انسان‌ پيش‌ مي‌آيد.
و ديگر آنكه‌ طبق‌ ادلّة‌ متقنة‌ تجرّد و بقاء نفس‌ ناطقه‌، آنچه‌ را كه‌ انسان‌ پس‌ از مردن‌ ادراك‌ مي‌كند، با حواسّ ظاهريّه‌ و قواي‌ مادّيّه‌ كه‌ در دنيا و عالم‌ بدن‌ بكار مي‌بندد نيست‌ بلكه‌ با قواي‌ مجرّدة‌ پس‌ از خراب‌ بدن‌ و بقاء نفس‌ است‌. آنوقت‌ چطور ممكن‌ است‌ تصوّر شود كه‌ آنچه‌ بايد با قواي‌ مجرّدة‌ فعليّة‌ بعد از مردن‌ و خراب‌ بدن‌ ادراك‌ شود، آنها را با حواسّ ظاهريّه‌ و قواي‌ مادّيّه‌ ادراك‌ كرد و آنها را بطور ملموس‌ و مشهود وجدان‌ نمود.
بنابراين‌ بَشَر مي‌كوشد كه‌ اسرار پس‌ از مرگ‌ (يعني‌ اسراري‌ كه‌ بايد حقيقتش‌ بعد از مردن‌ يافت‌ شود) را در زمان‌ زندگي‌ و حيات‌ (يعني‌ قبل‌ از مرگ‌) بفهمد، و نخواهد فهميد.
كما آنكه‌ بشر كه‌ در ذات‌ مقدّس‌ حضرت‌ احديّت‌ جلَّ و عزَّ شكّ و ترديد پيدا مي‌كند، بعلّت‌ آنستكه‌ مي‌خواهد آن‌ وجود اعلي‌ و ارفع‌ را با حسّ ادراك‌ كند؛ و مفروضِ مسأله‌ آنستكه‌ آن‌ وجود مقدّس‌ موجود محسوس‌ نيست‌ پس‌ چگونه‌ با حسّ لمس‌ شود و مشهود گردد ؟
يا مي‌خواهد آن‌ را با قواي‌ متخيّله‌ و متفكّره‌ بيابد، و مفروض‌ مسأله‌ آنستكه‌ آن‌ وجود سبحان‌، خالق‌ ازليّ سرمدي‌ و غير متناهي‌ است‌ پس‌ چگونه‌ تصوّر مي‌شود كه‌ در ذهن‌ بگنجد يا قواي‌ مفكّرة‌ بشر او را تسخير نموده‌ و زنجير كند ؟ اين‌ خلاف‌ فرض‌ مسأله‌ است‌.
و همانطور كه‌ بايد اجمالاً معتقد بوجود خدا بود وليكن‌ حقيقت‌ معرفت‌ به‌ ساحت‌ اقدسش‌ حاصل‌ نمي‌شود مگر بعد از مرحلة‌ فناء و نيستي‌ در ذات‌ او، همينطور بايد اجمالاً معتقد به‌ وجود عوالم‌ پس‌ از مرگ‌ كه‌ قلب‌ و وجدان‌ شهادت‌ مي‌دهد بوده‌، و حقيقت‌ معرفت‌ و علم‌ به‌ خصوصيّات‌ و كيفيّاتش‌ را به‌ معرفت‌ و علم‌ پس‌ از مرگ‌ حواله‌ نمود و غير از اين‌ چاره‌اي‌ نيست‌.
چون‌ معني‌ مرگ‌ عبور از عالم‌ طبيعت‌ است‌ به‌ عالم‌ تجرّد كه‌ مافوق‌ طبيعت‌ و مادّه‌ است‌، و اين‌ معني‌ حاصل‌ نمي‌شود مگر با زوال‌ حركت‌ و خاموش‌ شدن‌ حواسّ ظاهريّه‌ و باطنيّه‌، بنابراين‌ با چشم‌ مادّي‌ و حركات‌ مادّيّه‌ ادراك‌ نمي‌شود؛ و ما مي‌خواهيم‌ مرگ‌ را با اين‌ چشم‌ ببينيم‌ و ورود در عالم‌ ديگر را با اين‌ چشم‌ ادراك‌ كنيم‌، با بدن‌ مادّي‌ و فكر مادّي‌ ادراك‌ كنيم‌! لذا چون‌ اين‌ معني‌ غير قابل‌ قبول‌ و تحقّق‌ است‌، افراد بشر دچار شكّ و ترديدند كه‌ پس‌ از مرگ‌ چه‌ خواهد شد ؟ و آيا بعد از مرگ‌ حسابي‌ است‌، كتابي‌ است‌ ؟ يا اينكه‌ انسان‌ همين‌ مجموعة‌ مادّي‌ است‌ و با پديد آمدن‌ مرگ‌ متلاشي‌ مي‌شود؛ روحي‌ هم‌ ندارد، نفس‌ هم‌ در بين‌ نيست‌؛ معدوم‌ مي‌شود كَأنْ لَمْ يَكُنْ شَيْئًا مَذْكورًا ؟

بازگشت به فهرست

مردن‌ يقيني‌ترين‌ امري‌ است‌ كه‌ با آن‌ به‌ مثابة‌ امور مشكوكه‌ رفتار ميشود
شيخ‌ صدوق‌ در كتاب‌ «خصال‌» از پدرش‌ از سعد بن‌ عبدالله‌ از أحمد بن‌ محمّد بَرقي‌ از ابن‌ أبي‌ عُمَير از حمزة‌ بن‌ حَمران‌ از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ روايت‌ ميكند كه‌ آن‌ حضرت‌ فرمود:
لَمْ يَخْلُقِ اللَهُ عَزَّوَجَلَّ يَقِينًا لاَ شَكَّ فِيهِ أَشْبَهَ بِشَكٍّ لاَ يَقِينَ فِيهِ مِنَ الْمَوْتِ. [70]
«خداوند نيافريده‌ است‌ امر مسلّم‌ و واقعي‌ و يقيني‌اي‌ را كه‌ هيچ‌ شكّي‌ در آن‌ نيست‌، شبيه‌تر به‌ امر مشكوكي‌ كه‌ گوئي‌ هيچ‌ يقين‌ در آن‌ نيست‌، مانند مرگ‌.»
و نظير اين‌ مفاد از روايت‌ را با شرح‌ بيشتري‌ مرحوم‌ سيّد ابن‌ طاووس‌ در كتاب‌ «فلاح‌ السآئل‌» از كتاب‌ «أشعثيّات‌» محمّد بن‌ محمّد ابن‌ أشعث‌ با إسناد خود از أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ روايت‌ نموده‌ است‌. [71]
مردن امري است حق ويقين ، هيچ شبهه واشكال درآن نيست‌؛ ولي‌ به‌ اندازه‌اي‌ شبيه‌ به‌ امر مشكوك‌ است‌ كه‌ بسياري‌ از افراد بشر بر موازين‌ امور مشكوكه‌ و مشتبهه‌ با آن‌ رفتار مي‌كنند كه‌ گوئي‌ اصلاً اساس‌ يقين‌ و ريشة‌ واقعيّتي‌ ندارد.
هيچ‌ موجودي‌ مانند مرگ‌ نيست‌. با آنكه‌ تمام‌ افراد بشر مرگ‌ برادران‌ و خواهران‌ و پدران‌ و مادران‌ و فرزندان‌ و ارحام‌ و دوستان‌ و افراد هم‌سبك‌ و همقطار و همطراز خود را در مقابل‌ چشمان‌ خود به‌ رأي‌ العين‌ مي‌بينند كه‌ چگونه‌ تمام‌ زحمات‌ و رنجهائي‌ كه‌ براي‌ دنيا كشيده‌اند براي‌ آنها كوچكترين‌ اثري‌ نگذاشته‌ و همه‌ را از دست‌ داده‌ و خود تنها به‌ درون‌ خاك‌ خفته‌اند، در عين‌ حال‌ اينها هم‌ در اعمال‌ و كردار به‌ عين‌ اعمال‌ آنها بوده‌ و سپس‌ مانند آنها به‌ همان‌ ديار رهسپار خواهند شد؛ ولي‌ مثل‌ آنكه‌ خداوند مرگ‌ را براي‌ اينها ننوشته‌، مرگ‌ براي‌ همان‌ افرادي‌ بوده‌ است‌ كه‌ مرده‌اند.
‌ براي‌ زندگان‌ گوئي‌ مرگ‌ نيست‌. و آنها هم‌ كه‌ مرده‌اند در زندگي‌ خود خيال‌ همين‌ فرضيّه‌ را مي‌نمودند و مي‌گفته‌اند مرگ‌ براي‌ كساني‌ است‌ كه‌ مرده‌اند. ولي‌ براي‌ آنان‌ اين‌ حكم‌ صورت‌ نبست‌، براي‌ زندگان‌ فعلي‌ نيز چنين‌ خواهد بود.
اين‌ يقيني‌ است‌ كه‌ به‌ شكّ بسيار شبيه‌ است‌؛ به‌ اندازه‌اي‌ شبيه‌ است‌ كه‌ گوئي‌ اصلاً در عالم‌، مرگ‌ يقيني‌ واقع‌ نشده‌ و همة‌ افرادي‌ كه‌ مرده‌اند مرگشان‌ مشكوك‌ بوده‌ است‌.
در حاليكه‌ چنين‌ نيست‌ و مطلب‌ صد در صد بعكس‌ است‌؛ تمام‌ مردنها يقيني‌ بوده‌ و فردي‌ از افراد را مرگ‌ مشكوك‌ نبوده‌ است‌. و در مثل‌ گويند: اين‌ شتري‌ است‌ كه‌ در آستانة‌ هر خانه‌ خواهد خوابيد.
حال‌ بايد ديد به‌ چه‌ علّت‌ قضيّة‌ مرگ‌ در اذهان‌ بعكس‌ جلوه‌ نموده‌ و يقين‌ و شكّ در آن‌ جاي‌ خود را با هم‌ عوض‌ نموده‌اند.
زندگي‌ دنيا يك‌ رويه‌اي‌ دارد و يك‌ آستري‌، كه‌ از آن‌ در لسان‌ علم‌ و قرآن‌، به‌ ظاهر و باطن‌ تعبير مي‌شود.
رويه‌ و ظاهرش‌، طراوت‌ و زيبائي‌ و دل‌ بدان‌ بستن‌ و در لذّات‌ و شهوات‌ غرق‌ شدن‌ گرچه‌ توأم‌ با صحّت‌ و سلامت‌ باشد؛ امّا باطنش‌، اخلاق‌، وجدان‌، نيّت‌ پاك‌ و چشم‌ پاك‌ و گفتار پاك‌، خدمت‌، ايثار، عبوديّت‌ خدا و علم‌ و تقوي‌ و معرفت‌ اسرار است‌.

بازگشت به فهرست

علّت‌ حقيقي‌ ترس‌ و فرار مردم‌ از مرگ
كسانيكه‌ در دنيا زندگي‌ مي‌كنند و دل‌ به‌ ظاهر دنيا مي‌دهند و ابداً با باطن‌ كاري‌ نداشته‌ و از وجدان‌ خود كه‌ در حقيقت‌ مربوط‌ با خداست‌ نيرو نمي‌گيرند، و حواسّ خود را جمع‌ نمي‌كنند بلكه‌ سرسري‌ و بدون‌ حساب‌ و مسؤوليّت‌ و بدون‌ تعهّد زندگي‌ مي‌نمايند، پيوسته‌ در دل‌ آنان‌ محبّت‌ دنيا و آثار آن‌ رو به‌ فزوني‌ مي‌رود تا به‌ جائيكه‌ گوئي‌ هيچ‌ محبوبي‌ و مقصودي‌ غير از آن‌ نمي‌پندارند.
مردن‌ براي‌ اين‌ افراد بسيار سخت‌ است‌. چون‌ يك‌ عمر زندگي‌ كرده‌، و آن‌ عمر سرماية‌ وجودي‌ او بوده‌ و ساعات‌ عمر را براي‌ بدست‌ آوردن‌ امور دنيويّه‌ از مال‌ و جاه‌ و اعتبار مصرف‌ كرده‌ و براي‌ داخل‌ كردن‌ موقعيّت‌ و هستي‌ وجودي‌ خود در دل‌ مردم‌ فعّاليّت‌ نموده‌ و زحمت‌ كشيده‌، براي‌ اولاد رنج‌ برده‌ و متحمّل‌ مشكلات‌ شده‌، سرمايه‌اي‌ گرد آورده‌ و بدان‌ اعتماد كرده‌، در سرما و گرما ايّام‌ و ساعات‌ عمر خود را براي‌ بدست‌ آوردن‌ اين‌ امور مصرف‌ نموده‌ است‌؛ خلاصه‌ تمام‌ دوران‌ عمر خود را كه‌ منطبق‌ است‌ بر قطعات‌ زمان‌ از سالها و ماهها و روزها و ساعت‌ها و دقيقه‌ها و لحظه‌ها، براي‌ بدست‌ آوردن‌ اين‌ چيزها مصرف‌ كرده‌ است‌.
بنابراين‌ به‌ هر يك‌ از آنها قهراً محبّت‌ پيدا نموده‌ است‌ و هر يك‌ از آنها مانند زنجيري‌ دل‌ و خواست‌ او را به‌ خود مي‌بندد؛ حالا مي‌خواهد از دنيا برود، دل‌ خود را متّصل‌ به‌ هزاران‌ زنجير مي‌بيند كه‌ از هر طرف‌ او را به‌ اين‌ امور دوخته‌ است‌.
اموال‌ او هر يك‌ دل‌ او را بسوي‌ خود مي‌كشند، دوستان‌ و احباب‌ به‌ سمت‌ خود مي‌كشند، اولاد و زن‌ و عشيره‌ به‌ سمت‌ خود مي‌كشند، آرزوهاي‌ دراز كه‌ در خيال‌ خود پروريده‌ و بر اثر توهّم‌ و تخيّل‌، موجوديّت‌ تخيّلي‌ و موهومي‌ پيدا كرده‌ به‌ سمت‌ خود مي‌كشند؛ و اين‌ شخص‌ مي‌خواهد برود، حركت‌ كند، يعني‌ چه‌؟ يعني‌ بار سفر آخرت‌ بندد، وداع‌ كند! رجوعي‌ نيست‌، ديگر حتّي‌ براي‌ يك‌ لحظه‌ روي‌ اين‌ عالم‌ را نمي‌بيند، و تمام‌ اين‌ اندوخته‌ها و محبوب‌ها و مقصودها به‌ خاك‌ نسيان‌ سپرده‌ مي‌شود.
و حتّي‌ در مقابل‌ ديدگان‌ خود مي‌بيند كه‌ عشقي‌ كه‌ با بدن‌ خود مي‌ورزيد و براي‌ خراش‌ پوست‌ دستش‌ به‌ طبيب‌ متوسّل‌ مي‌شد، بايد تمام‌ بدن‌ را در خاك‌ ببيند و طعمة‌ ماران‌ و موران‌ زمين‌ كند، و محلّ و مدفن‌ او جاي‌ آمد و شد خزندگان‌ زير زمين‌ گردد. سوراخهاي‌ بدن‌ او محلّ رفت‌ و آمد مارها و عقربها شود، و خاك‌ سنگين‌ بر روي‌ پيكر او انباشته‌ گردد و خود در ميان‌ آن‌ تبديل‌ به‌ خاك‌ و خاكستر شود. همة‌ اينها را در مقابل‌ ديدگان‌ خود مجسّم‌ مي‌بيند.
و از طرفي‌ هم‌ بر اساس‌ وجدان‌ و عقل‌ حركت‌ نكرده‌، راه‌ آخرت‌ را روشن‌ ننموده‌، با ناموس‌ خدا آشنائي‌ پيدا نكرده‌، با علوم‌ باطنيّه‌ و موجبات‌ تجرّد نفس‌ پيوسته‌ در جنگ‌ و جدال‌ و قهر بوده‌، از راه‌ عدالت‌ منحرف‌ و به‌ حقوق‌ خود و سائر افراد مردم‌ كه‌ در نزد مبدأ اصيل‌ عالم‌، خداوند عزّوجلّ محترمند تجاوز كرده‌، و در مقام‌ عبوديّت‌ خدا نبوده‌، سر به‌ سجدة‌ تسليم‌ و خاكساري‌ در مقابل‌ ظاهركنندة‌ اين‌ مظاهر عجيب‌ و اين‌ مناظر شگفت‌ عالم‌ نگذارده‌، ايثار نكرده‌، دستگيري‌ از بيچارگان‌ و درماندگان‌ ننموده‌، و با اعمال‌ صالحه‌ جان‌ خود را به‌ حيات‌ آن‌ عالم‌ زنده‌ نكرده‌، و براي‌ تاريكيها و عقبات‌ و كوره‌ راههاي‌ طبعي‌ چراغي‌ نيفروخته‌ است‌.
با اين‌ حال‌ و كيفيّت‌ مي‌خواهد از دنيا برود! با اين‌ مشكلاتي‌ كه‌ از هر سو بدو روي‌ آورده‌ و او را احاطه‌ نموده‌ و درهم‌ پيچيده‌ است‌؛ حيرت‌ زده‌، خسران‌ زده‌ و زيانكار، با زيان‌ و ندامت‌ و حسرتي‌ كه‌ از سر تا قدم‌ او مي‌بارد مي‌خواهد كوچ‌ كند. بانگ‌ رحيل‌ زده‌ شده‌ و ديگر وقت‌ درنگ‌ و تدارك‌ نيست‌.
بالاخصّ اگر به‌ اين‌ امور فانية‌ دنيا با رنج‌ و زحمت‌ رسيده‌ باشد و آنها را با مشقّت‌ تحصيل‌ كرده‌ باشد، در اين‌ صورت‌ علاقه‌ بيشتر بوده‌ و بالنّتيجه‌ دل‌ كندن‌ از آنها مشكلتر است‌. چون‌ به‌ موازات‌ و به‌ نسبت‌ مستقيم‌، هرچه‌ كوشش‌ و تحمّل‌ زحمت‌ براي‌ بدست‌ آوردن‌ چيزي‌ بيشتر شود به‌ همان‌ ميزان‌ محبّت‌ به‌ آن‌ بيشتر و دلبستگي‌ به‌ آن‌ شديدتر و دل‌ كندن‌ از آن‌ ناهموارتر است‌.
با اين‌ خصوصيّات‌ اگر به‌ كسي‌ بگويند: يك‌ سال‌ ديگر مي‌ميري‌ يا مثلاً ده‌ سال‌ ديگر مي‌ميري‌، دنيا در چشم‌ او تاريك‌ مي‌شود؛ گوئي‌ تمام‌ عذاب‌ها را بر او وارد كرده‌ و كوهها را بر سر او خراب‌ مي‌نمايند.

بازگشت به فهرست

مؤمن‌ بواسطة‌ ربط‌ با خداوند هيچ‌ نگراني‌ از مرگ‌ ندارد
امّا اگر به‌ مؤمن‌ كه‌ ربط‌ با خداي‌ خود پيدا كرده‌ و در اثر تهذيب‌ نفس‌ و تزكية‌ اخلاق‌ به‌ مدينة‌ فاضله‌ رسيده‌، و از ظاهر عالم‌ غرور به‌ باطن‌ دار خلود هجرت‌ كرده‌، و با موجودات‌ عالم‌ تجرّد و معني‌ به‌علّت‌ عبوديّت‌ خدا مربوط‌ گشته‌، و در اطاعت‌ فرمان‌ خدا در صيقل‌ زدن‌ نفس‌ امّارة‌ بسوء با گذشت‌ و ايثار و انفاق‌ و اطعام‌ و جهاد و صلاة‌ و صيام‌ و انصاف‌ با خلق‌ و احسان‌ و دستگيري‌ از مستمندان‌ و غيره‌ كوتاهي‌ نكرده‌ است‌؛ اگر بگويند: در يك‌ روز ديگر يا مثلاً در يكساعت‌ ديگر مي‌ميري‌ در پاسخ‌ مي‌گويد: الحمد للّه‌، از اينجا رخت‌ بر مي‌بندم‌ به‌ مُلك‌ خلود، و از غرور به‌ عالم‌ ابديّت‌، و از سراچة‌ حدود به‌ عوالم‌ لايتناهَي‌، و از خارج‌ حرم‌ به‌ داخل‌ حرم‌ لقاء احرام‌ مي‌بندم‌ و جان‌ خود را در قدم‌ محبوب‌ ازلي‌ فدا مي‌كنم‌.

اين‌ جان‌ عاريت كه‌ به‌ حافظ‌ سپرده‌ دوست روزي‌ رخش‌ ببينم‌ و تسليم‌ وي‌ كنم


* * *

روزها حرف‌ من‌ اينست‌ و همه‌ شب‌ سخنم از كجا آمده‌ام‌، آمدنم‌ بهر چه‌ بود مرغ‌ باغ‌ ملكوتم‌ نيم‌ از عالم‌ خاك خنك‌ آن‌ روز كه‌ پرواز كنم‌ تا بر دوست من‌ به‌ خود نامدم‌ اينجا كه‌ به‌ خود باز روم كه‌ چرا غافل‌ از احوال‌ دل‌ خويشتنم به‌ كجا مي‌روم‌ آخر ننمائي‌ وطنم دو سه‌ روزي‌ قفسي‌ ساخته‌اند از بدنم به‌ هواي‌ سر كويش‌ پر و بالي‌ بزنم آنكه‌ آورده‌ مرا باز برد در وطنم [72]

در آنجا عالم‌ فضاي‌ واسع‌ است‌، عالم‌ عظيم‌ است‌. غصّه‌ نيست‌، خستگي‌ نيست‌، مرض‌ اعصاب‌ نيست‌، دغدغه‌ نيست‌، دشمن‌ نيست‌، تهديد نيست‌. آنجا عالم‌ حيات‌ است‌، حيات‌ محض‌ است‌، مركز نشر حيات‌ به‌ عوالم‌ است‌، جمال‌ مطلق‌ است‌، تلالؤ نورانيّت‌ موجودات‌ پاك‌ و مجرّد است‌، ارواح‌ پاك‌ فرشتگان‌ و انبياء و ائمّه‌ و اولياي‌ خداست‌. آنجا معدن‌ عظمت‌ و عزّ قدس‌ است‌، و نورمحض‌ و عرفان‌ خالص‌ است‌.
لذا مؤمن‌ هيچ‌ نگراني‌ ندارد بلكه‌ ازچنين‌ مرگي‌ استقبال‌ ميكند و پيشواز ميرود.
اگر فرضاً مؤمني‌ در دنيا در نهايت‌ آسايش‌ و اُبَّهت‌ و عظمت‌ زيست‌ كرده‌ و تمام‌ انواع‌ جمال‌ و اقسام‌ لذّات‌ شرعيّه‌ براي‌ او ميسور بوده‌ است‌ به‌ او بگويند مي‌ميري‌، باز خوشحال‌ مي‌شود زيرا مي‌گويد: وَ ا لاْ خِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقَي‌' [73]. «سراي‌ آخرت‌ مورد اختيار است‌ و آن‌ سراي‌ ابديّت‌ و بقاء است‌.» آن‌ عالم‌ لقاء و عرفان‌ است‌. آنجا محلّ ادراك‌ حقائق‌ و كشف‌ دقائق‌ بدون‌ پرده‌ و حجاب‌ است‌. لذا با إخبار به‌ مرگ‌، زود حركت‌ مي‌كند و سبك‌ و سبكبار ميرود.
و اگر فرضاً كافري‌ كه‌ رابطة‌ خود را با باطن‌ و معني‌ قطع‌ كرده‌ است‌، تمام‌ اقسام‌ مصائب‌ و بلاها و رنجها و مرض‌ها و فقرها و تنگدستيها به‌ وي‌ رو آورده‌ باشد، به‌ او بگويند مي‌ميري‌ راضي‌ نمي‌شود؛ زيرا مي‌داند در جائي‌ مي‌رود از اينجا تنگ‌تر و سخت‌تر و تاريكتر و ناخوشاينده‌تر؛ چون‌ در آن‌ عوالم‌ غريب‌ است‌، غريب‌ محض‌.

بازگشت به فهرست

اشتياق‌ مؤمن‌ به‌ مرگ‌
باطن‌ مؤمن‌ از ظاهرش‌ بهتر، و باطن‌ كافر از ظاهرش‌ آلوده‌تر است‌.
مؤمن‌ آرزوي‌ لقاي‌ خدا را دارد، و راه‌ براي‌ او باز است‌. زيرا مي‌بيند نتيجة‌ زحمات‌ عمرش‌ در اين‌ راه‌، در ناموس‌ عالم‌ هستي‌ ضايع‌ و باطل‌ نشده‌، و اينك‌ كه‌ پا از اين‌ مرحله‌ بيرون‌ گذارَد همه‌ درمقابل‌ ديدگانش‌ مهيّا و آماده‌ است‌. مزد و ثواب‌، اجر و پاداش‌، بهشت‌ و رضوان‌، لقاء حضرت‌ محبوب‌، همه‌ و همه‌ حاضرند؛ آنچه‌ در دنيا براي‌ او مخفي‌ بوده‌ در اينجا آشكارا شده‌ است‌.
و همين‌ پرده‌ و حجاب‌ تن‌ كه‌ تا اندازه‌اي‌ ولو في‌ الجمله‌ مانع‌ از رسيدن‌ به‌ اقصي‌ مراتب‌ تجرّد بود از بين‌ ميرود و با مرگ‌، خود را در آغوش‌ خوشبختي‌ و كاميابي‌ از جمال‌ حضرت‌ ازلي‌ مي‌بيند، و در آن‌ لقاء و وصل‌ ممتدّ و سرمد بسر ميبرد، لذا همانند شب‌ زفاف‌ و عروسي‌ و لَيلة‌ وصال‌ است‌. حافظ‌ گويد:روز هجران‌ و شب‌ فُرقت‌ يار آخر شد آن‌ همه‌ ناز و تنعّم‌ كه‌ خزان‌ ميفرمود صبح‌ امّيد كه‌ شد معتكف‌ پردة‌ غيب شكر ايزد كه‌ به‌ اقبال‌ كُلَه‌ گوشة‌ گل زدم‌ اين‌ فال‌ و گذشت‌ اختر و كار آخر شد عاقبت‌ در قدم‌ باد بهار آخر شد گو برون‌ آي‌ كه‌ كار شب‌ تار آخر شد نخوت‌ باد دي‌ و شوكت‌ خار آخر شد [74]


بازگشت به فهرست

داستان‌ حاج‌ مؤمن‌ و ملاقات‌ او با يكي‌ از مردان‌ خدا در راه‌ مشهد
دوستي‌ داشتم‌ از اهل‌ شيراز بنام‌ حاج‌ مؤمن‌ كه‌ قريب‌ پانزده‌ سال‌ است‌ به‌ رحمت‌ ايزدي‌ واصل‌ شده‌ است‌. بسيار مرد صافي‌ ضمير و روشن‌ دل‌ و با ايمان‌ و تقوي‌ بود، و اين‌ حقير با او عقد اخوّت‌ بسته‌ بودم‌ و از دعاهاي‌ او و استشفاع‌ از او اميدها دارم‌.
مي‌گفت‌: خدمت‌ حضرت‌ حجّة‌ بن‌ الحسن‌ العسكريّ عجّل‌ الله‌ فرجَه‌ الشّريف‌ مكرّر رسيده‌ام‌. و بسياري‌ از مطالب‌ را نقل‌ مي‌كرد و از بعضي‌ هم‌ إبا مي‌نمود.
از جمله‌ مي‌گفت‌: يكي‌ از ائمّة‌ جماعت‌ شيراز روزي‌ به‌ من‌ گفت‌: بيا با هم‌ برويم‌ به‌ زيارت‌ حضرت‌ عليّ بن‌ موسي‌ الرّضا عليه‌السّلام‌، و يك‌ ماشين‌ دربست‌ اجاره‌ كرد و چند نفر از تجّار در معيّت‌ او بودند. حركت‌ نموده‌ به‌ شهر قم‌ رسيديم‌ و در آنجا يكي‌ دو شب‌ براي‌ زيارت‌ حضرت‌ معصومه‌ عليها السّلام‌ توقّف‌ كرديم‌. و براي‌ من‌ حالات‌ عجيبي‌ پيدا مي‌شد و ادراك‌ بسياري‌ از حقائق‌ را مي‌نمودم‌. يك‌ روز عصر در صحن‌ مطهّر آن‌ حضرت‌ به‌ يك‌ شخص‌ بزرگي‌ برخورد كردم‌ و وعده‌هائي‌ به‌ من‌ داد.
حركت‌ كرديم‌ به‌ طرف‌ طهران‌ و سپس‌ به‌ طرف‌ مشهد مقدّس‌. از نيشابور كه‌ گذشتيم‌ ديديم‌ يك‌ مردي‌ به‌ صورت‌ عامي‌ در كنار جادّه‌ به‌ طرف‌ مشهد ميرود و با او يك‌ كوله‌ پشتي‌ بود كه‌ با خود داشت‌. اهل‌ ماشين‌ گفتند اين‌ مرد را سوار كنيم‌ ثواب‌ دارد، ماشين‌ هم‌ جا داشت‌.
ماشين‌ توقّف‌ كرده‌ چند نفر پياده‌ شدند و از جملة‌ آنان‌ من‌ بودم‌، و آن‌ مرد را به‌ درون‌ ماشين‌ دعوت‌ كرديم‌. قبول‌ نمي‌كرد، تا بالاخره‌ پس‌ از اصرار زياد حاضر شد سوار شود به‌ شرط‌ آنكه‌ پهلوي‌ من‌ بنشيند و هرچه‌ بگويد من‌ مخالفت‌ نكنم‌.
سوار شد و پهلوي‌ من‌ نشست‌، و در تمام‌ راه‌ براي‌ من‌ صحبت‌ ميكرد و از بسياري‌ از وقايع‌ خبر مي‌داد و حالات‌ مرا يكايك‌ تا آخر عمر گفت‌. و من‌ از اندرزهاي‌ او بسيار لذّت‌ مي‌بردم‌ و برخورد به‌ چنين‌ شخصي‌ را از مواهب‌ عَليّة‌ پروردگار و ضيافت‌ حضرت‌ رضا عليه‌السّلام‌ دانستم‌. تا كم‌كم‌ رسيديم‌ به‌ قدمگاه‌ و به‌ موضعي‌ كه‌ شاگرد شوفرها از مسافرين‌ «گنبدنما» ميگرفتند.
همه‌ پياده‌ شديم‌. موقع‌ غذا بود، من‌ خواستم‌ بروم‌ و با رفقاي‌ خود كه‌ از شيراز آمده‌ايم‌ و تا بحال‌ سر يك‌ سفره‌ بوديم‌ غذا بخورم‌. گفت‌: آنجا مرو! بيا با هم‌ غذا بخوريم‌. من‌ خجالت‌ كشيدم‌ كه‌ دست‌ از رفقاي‌ شيرازي‌ كه‌ تا بحال‌ مرتّباً با آنها غذا مي‌خورديم‌ بردارم‌ و اين‌ باره‌ ترك‌ رفاقت‌ نمايم‌، ولي‌ چون‌ ملتزم‌ شده‌ بودم‌ كه‌ از حرفهاي‌ او سرپيچي‌ نكنم‌ لذا بناچار موافقت‌ نموده‌، با آن‌ مرد در گوشه‌اي‌ رفتيم‌ و نشستيم‌.
از خرجين‌ خود دستمالي‌ بيرون‌ آورد، باز كرده‌ گويا نان‌ تازه‌ در آن‌ بود با كشمش‌ سبز كه‌ در آن‌ دستمال‌ بود، شروع‌ به‌ خوردن‌ كرديم‌ و سير شديم‌؛ بسيار لذّت‌ بخش‌ و گوارا بود.
در اينحال‌ گفت‌: حالا اگر مي‌خواهي‌ به‌ رفقاي‌ خود سري‌ بزني‌ و تفقّدي‌ بنمائي‌ عيب‌ ندارد. من‌ برخاستم‌ و به‌ سراغ‌ آنها رفتم‌ و ديدم‌ در كاسه‌اي‌ كه‌ مشتركاً از آن‌ مي‌خورند خون‌ است‌ و كثافات‌، و اينها لقمه‌ بر ميدارند و مي‌خورند و دست‌ و دهان‌ آنها نيز آلوده‌ شده‌ و خود اصلاً نمي‌دانند چه‌ مي‌كنند؛ و با چه‌ مزه‌اي‌ غذا مي‌خورند. هيچ‌ نگفتم‌، چون‌ مأمور به‌ سكوت‌ در همة‌ احوال‌ بودم‌.
به‌ نزد آن‌ مرد بازگشتم‌. گفت‌: بنشين‌، ديدي‌ رفقايت‌ چه‌ مي‌خوردند ؟ تو هم‌ از شيراز تا اينجا غذايت‌ از همين‌ چيزها بود و نمي‌دانستي‌؛ غذاي‌ حرام‌ و مشتبه‌ چنين‌ است‌. از غذاهاي‌ قهوه‌خانه‌ها مخور؛ غذاي‌ بازار كراهت‌ دارد.
گفتم‌: إن‌ شاء الله‌ تعالي‌، پناه‌ مي‌برم‌ به‌ خدا.
گفت‌: حاج‌ مؤمن‌! وقت‌ مرگ‌ من‌ رسيده‌، من‌ از اين‌ تپّه‌ مي‌روم‌ بالا و آنجا مي‌ميرم‌. اين‌ دستمال‌ بسته‌ را بگير، در آن‌ پول‌ است‌، صرف‌ غسل‌ و كفن‌ و دفن‌ من‌ كن‌. و هر جا را كه‌ آقاي‌ سيّد هاشم‌ صلاح‌ بداند همانجا دفن‌ كنيد.(آقاي‌ سيّد هاشم‌ همان‌ امام‌ جماعت‌ شيرازي‌ بود كه‌ در معيّت‌ او به‌ مشهد آمده‌ بودند.)
گفتم‌: اي‌ واي‌! تو مي‌خواهي‌ بميري‌ ؟! گفت‌: ساكت‌ باش‌! من‌ مي‌ميرم‌ و اين‌ را به‌ كسي‌ مگو.
سپس‌ رو به‌ مرقد مطهّر حضرت‌ ايستاد و سلام‌ عرض‌ كرد و گرية‌ بسيار كرد و گفت‌: تا اينجا به‌ پابوس‌ آمدم‌ ولي‌ سعادت‌ بيش‌ از اين‌ نبود كه‌ به‌ كنار مرقد مطهّرت‌ مشرّف‌ شوم‌.
از تپّه‌ بالا رفت‌ و من‌ حيرت‌ زده‌ و مدهوش‌ بودم‌، گوئي‌ زنجير فكر و اختيار از كفم‌ بيرون‌ رفته‌ بود.
به‌ بالاي‌ تپّه‌ رفتم‌، ديدم‌ به‌ پشت‌ خوابيده‌ و پا رو به‌ قبله‌ دراز كرده‌ و با لبخند جان‌ داده‌ است‌؛ گوئي‌ هزار سال‌ است‌ كه‌ مرده‌ است‌.
از تپّه‌ پائين‌ آمدم‌ و به‌ سراغ‌ حضرت‌ آقا سيّد هاشم‌ و سائر رفقا رفتم‌ و داستان‌ را گفتم‌. خيلي‌ تأسّف‌ خوردند و از من‌ مؤاخذه‌ كردند چرا به‌ ما نگفتي‌ و از اين‌ وقايع‌ ما را مطّلع‌ ننمودي‌ ؟
گفتم‌: خودش‌ دستور داده‌ بود، و اگر مي‌دانستم‌ كه‌ بعد از مردنش‌ نيز راضي‌ نيست‌، حالا هم‌ نمي‌گفتم‌.
رانندة‌ ماشين‌ و شاگرد و حضرت‌ آقا و سائر همراهان‌ همه‌تأسّف‌ خوردند، و همه‌ با هم‌ به‌ بالاي‌ تپّه‌ آمديم‌ و جنازة‌ او را پائين‌ آورده‌ و در داخل‌ ماشين‌ قرار داديم‌ و به‌ سمت‌ مشهد رهسپار شديم‌.
حضرت‌ آقا مي‌فرمود: حقّاً اين‌ مرد يكي‌ از اولياي‌ خدا بود كه‌ خدا شرف‌ صحبتش‌ را نصيب‌ تو كرد، و بايد جنازه‌اش‌ به‌ احترام‌ دفن‌ شود.
وارد مشهد مقدّس‌ شديم‌. حضرت‌ آقا يكسره‌ به‌ نزد يكي‌ از علماي‌ آنجا رفت‌ و او را از اين‌ واقعه‌ مطّلع‌ كرد. او با جماعت‌ بسياري‌ آمدند براي‌ تجهيز و تكفين‌؛ غسل‌ داده‌ و كفن‌ نموده‌ و بر او نماز خواندند و در گوشه‌اي‌ از صحن‌ مطهّر دفن‌ كردند، و من‌ مخارج‌ را از دستمال‌ مي‌دادم‌. چون‌ از دفن‌ فارغ‌ شديم‌، پول‌ دستمال‌ نيز تمام‌ شد نه‌ يك‌ شاهي‌ كم‌ و نه‌ زياد، و مجموع‌ پول‌ آن‌ دستمال‌ دوازده‌ تومان‌ بود.
مرحوم‌ شيخ‌ محمّد حكيم‌ هيدجي‌ از علماي‌ طهران‌ بود كه‌ تا آخر عمر حجره‌اي‌ در مدرسه‌ منيريّه‌ متّصل‌ به‌ قبر امامزاده‌ سيّدناصرالدّين‌ داشت‌، و فعلاً آن‌ مدرسه‌ به‌ واسطة‌ توسعه‌ خيابان‌ خراب‌ شده‌ است‌.
مردي‌ حكيم‌ و عارف‌ و منزّه‌ از رويّة‌ اهل‌ غرور، و مراقب‌ بوده‌، ضميري‌ صاف‌ و دلي‌ روشن‌ و فكري‌ عالي‌ داشته‌ است‌.
حكيم‌ هيدجي‌ تا آخر عمر به‌ تدريس‌ اشتغال‌ داشت‌. هر كس‌ از طلاّب‌ علوم‌ دينيّه‌ هر درسي‌ مي‌خواست‌ او مي‌گفت‌؛ «شرح‌ منظومة‌» سبزواري‌، «أسفار» ملاّ صدرا، «شفا»، «إشارات‌» و حتّي‌ دروس‌ مقدّماتي‌ عربيّت‌ مانند «جامع‌ المقدّمات‌» را مي‌فرمود. هيچ‌ دريغ‌ نداشت‌ و براي‌ دروس‌ دينيّه‌ همه‌ را مي‌پذيرفت‌.
عالم‌ متّقي‌ آقاي‌ آخوند ملاّ علي‌ همداني‌ كه‌ فعلاً از علماي‌ برجستة‌ همدان‌ هستند، شاگرد مرحوم‌ هيدجي‌ بوده‌ و حكمت‌ را نزد او تتلمذ نموده‌اند.

بازگشت به فهرست

داستان‌ حكيم‌ هيدجي‌ و مرگ‌ اختياري‌ مرد عامي‌
مي‌گويند مرحوم‌ هيدجي‌ منكر مرگ‌ اختياري‌ بوده‌ است‌ و خلع‌ و لبس‌ اختياري‌ را محال‌ ميدانسته‌، و اين‌ درجه‌ و كمال‌ را براي‌ مردم‌ ممتنع‌ مي‌پنداشته‌ است‌، و در بحث‌ با شاگردان‌ خود جدّاً انكار مي‌نموده‌ و ردّ مي‌كرده‌ است‌.
يك‌ شب‌ در حجرة‌ خود بعد از بجا آوردن‌ فريضة‌ عشاء رو به‌ قبله‌ مشغول‌ تعقيب‌ بوده‌ است‌ كه‌ ناگهان‌ پيرمردي‌ دهاتي‌ وارد شده‌، سلام‌ كرد و عصايش‌ را در گوشه‌اي‌ نهاد و گفت‌: جناب‌ آخوند! تو چكار داري‌ به‌ اين‌ كارها ؟ هيدجي‌ گفت‌: چه‌ كارها ؟ پيرمرد گفت‌: مرگ‌ اختياري‌ و انكار آن‌؛ اين‌ حرفها به‌ شما چه‌ مربوط‌ است‌ ؟
هيدجي‌ گفت‌: اين‌ وظيفة‌ ماست‌، بحث‌ و نقد و تحليل‌ كار ماست‌. درس‌ مي‌دهيم‌، مطالعات‌ داريم‌، روي‌ اين‌ كارها زحمت‌ كشيده‌ايم‌؛ سر خود نمي‌گوئيم‌!
پيرمرد گفت‌: مرگ‌ اختياري‌ را قبول‌ نداري‌ ؟! هيدجي‌ گفت‌: نه‌.
پيرمرد در مقابل‌ ديدگان‌ او پاي‌ خود را به‌ قبله‌ كشيده‌ و به‌ پشت‌ خوابيد و گفت‌: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رَ ' جِعُونَ و از دنيا رحلت‌ كرد، و گوئي‌ هزار سال‌ است‌ كه‌ مرده‌ است‌.
حكيم‌ هيدجي‌ مضطرب‌ شد. خدايا اين‌ بلا بود كه‌ امشب‌ بر ما وارد شد؟ حكومت‌ ما را چه‌ ميكند ؟ مي‌گويند مردي‌ را در حجره‌ برديد، غريب‌ بود و او را كشتيد و سمّ داديد يا خفه‌ كرديد.
بيخودانه‌ دويدم‌ و طلاّب‌ را خبر كردم‌، آنها به‌ حجره‌ آمدند و همه‌ متحيّر و از اين‌ حادثه‌ نگران‌ شدند. بالاخره‌ بنا شد خادم‌ مدرسه‌ تابوتي‌ بياورد و شبانه‌ او را به‌ فضاي‌ شبستان‌ مدرسه‌ ببرند تا فردا براي‌ تجهيزات‌ او و استشهادات‌ آماده‌ شويم‌، كه‌ ناگاه‌ پيرمرد از جا برخاست‌ و نشست‌ و گفت‌: بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَـ'نِ الرَّحِيمِ، و سپس‌ رو به‌ هيدجي‌ كرده‌ و لبخندي‌ زد و گفت‌: حالا باور كردي‌ ؟ هيدجي‌ گفت‌: آري‌ باور كردم‌، به‌ خدا باور كردم‌؛ امّا تو امشب‌ پدر مرا درآوردي‌، جان‌ مرا گرفتي‌!
پيرمرد گفت‌: آقاجان‌! تنها به‌ درس‌ خواندن‌ نيست‌؛ عبادت‌ نيمه‌ شب‌ هم‌ لازم‌ دارد، تعبّد هم‌ مي‌خواهد، چه‌ مي‌خواهد، چه‌ مي‌خواهد... فقط‌ تنها بخوانيد و بنويسيد و بگوئيد و بس‌، مطلب‌ به‌ اين‌ تمام‌ مي‌شود ؟!
از همان‌ شب‌ حكيم‌ هيدجي‌ رويّة‌ خود را تغيير مي‌دهد، نيمي‌ از ساعات‌ خود را براي‌ مطالعه‌ كردن‌ و نوشتن‌ و تدريس‌ كردن‌ قرار مي‌دهد و نيمي‌ را براي‌ تفكّر و ذكر و عبادت‌ خداي‌ جلّ و عزّ. شبها از بستر خواب‌ پهلو تهي‌ مي‌كند و خلاصة‌ امر به‌ جائي‌ ميرسد كه‌ بايد برسد. دلش‌ به‌ نور خدا منوّر و سِرّش‌ از غير او منزّه‌، و در هر حال‌ انس‌ و الفت‌ با خداي‌ خود داشته‌ است‌. و از ديوان‌ شعر فارسي‌ و تركي‌ او مي‌توان‌ حالات‌ او را دريافت‌. حاشيه‌اي‌ بر شرح‌ منظومة‌ سبزواري‌ دارد كه‌ بسيار مفيد است‌.
در آخر ديوانش‌ وصيّت‌نامة‌ او را طبع‌ نموده‌اند. بسيار شيرين‌ و جالب‌ است‌. پس‌ از حمد خدا و شهادت‌ و تقسيم‌ اثاثيّه‌ و كتابهاي‌ خود مي‌گويد: «از رفقا تقاضا دارم‌ وقتي‌ مُردم‌ عمامة‌ مرا روي‌ عماري‌ نگذارند، هاي‌ و هوي‌ لازم‌ نيست‌، و براي‌ مجلس‌ ختم‌ من‌ موي‌ دماغ‌ كسي‌ نشوند زيرا كه‌ عمر من‌ ختم‌ شده‌ است‌ و عمل‌ من‌ خاتمه‌ يافته‌ است‌. دوستان‌ من‌ خوش‌ باشند زيرا من‌ از زندان‌ طبيعت‌ خلاص‌ و به‌ سوي‌ مطلوب‌ خود ميروم‌ و عمر جاودان‌ مي‌يابم‌. و اگر دوستان‌ از مفارقت‌ ناراحتند إن‌ شاء الله‌ خواهند آمد و همديگر را در آنجا زيارت‌ مي‌كنيم‌. دوست‌ داشتم‌ پولي‌ داشتم‌ و به‌ رفقا مي‌دادم‌ كه‌ در شب‌ رحلت‌ من‌ مجلس‌ سوري‌ تهيّه‌ كرده‌ و سروري‌ فراهم‌ آورند، زيرا كه‌ آن‌ شب‌، شب‌ وصال‌ من‌ است‌.
مرحوم‌ رفيق‌ شفيق‌ آقاي‌ سيّد مهدي‌ رحمة‌ الله‌ عليه‌ به‌ من‌ وعدة‌ ميهماني‌ و ضيافت‌ داده‌ إن‌ شاء الله‌ به‌ وعدة‌ خود وفا خواهد نمود.»
تمام‌ طلاّب‌ مدرسة‌ منيريّه‌ ميگفته‌اند كه‌: مرحوم‌ هيدجي‌ هنگام‌ شب‌ همة‌ طلاّب‌ را جمع‌ كرد و نصيحت‌ و اندرز مي‌داد و به‌ اخلاق‌ دعوت‌ مي‌نمود، و بسيار شوخي‌ و خنده‌ مي‌نمود، و ما در تعجّب‌ بوديم‌ كه‌ اين‌ مرد كه‌ شبها پيوسته‌ در عبادت‌ بود چرا امشب‌ اين‌ قدر مزاح‌ مي‌كند و به‌ عبارات‌ نصيحت‌ ما را مشغول‌ ميدارد؛ و ابداً از حقيقت‌ امر خبر نداشتيم‌.
هيدجي‌ نماز صبح‌ خود را در اوّل‌ فجر صادق‌ خواند و سپس‌ در حجرة‌ خود آرميد. پس‌ از ساعتي‌ حجره‌ را باز كردند ديدند رو به‌ قبله‌ خوابيده‌ و رحلت‌ نموده‌ است‌. رحمة‌ الله‌ عليه‌.

بازگشت به فهرست

ملاقات‌ حاج‌ هادي‌ ابهري‌ با شيخ‌ مرتضي‌ طالقاني‌
دوستي‌ داشتم‌ صاحب‌ ضمير و روشن‌ دل‌ و متّقي‌ و دلسوخته‌ و حقّاً از عاشقان‌ حسيني‌ بود، بسيار با فهم‌، به‌ نام‌ حاج‌ هادي‌ خان‌صنمي‌ ابهري‌؛ 82 سال‌ عمر كرد و پنج‌ سال‌ است‌ رحلت‌ كرده‌؛ مدّت‌ رفاقت‌ من‌ با او قريب‌ هجده‌ سال‌ طول‌ كشيد و من‌ با او صيغة‌ اخوّت‌ خوانده‌ بودم‌ و به‌ استشفاع‌ از او اميدمندم‌. نقل‌ مي‌كرد:
در يك‌ سفر كه‌ به‌ عتبات‌ عاليات‌ مشرّف‌ شدم‌ و چند روزي‌ در نجف‌ اشرف‌ زيارت‌ مي‌كردم‌، كسي‌ را نيافتم‌ كه‌ با او بنشينم‌ و درد دل‌ كنم‌ تا براي‌ دل‌ سوختة‌ من‌ تسكيني‌ حاصل‌ گردد.
روزي‌ به‌ حرم‌ مطهّر مشرّف‌ شده‌ زيارت‌ كردم‌ و مدّتي‌ هم‌ در حرم‌ نشستم‌ خبري‌ نشد. به‌ حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ عرض‌ كردم‌: مولي‌ جان‌! ما مهمان‌ شمائيم‌، چند روز است‌ من‌ در نجف‌ مي‌گردم‌ كسي‌ را نيافتم‌ حاشا به‌ كرم‌ شما!
از حرم‌ بيرون‌ آمده‌ و بدون‌ اختيار در بازار حُوَيش‌ وارد شدم‌ و به‌ مدرسة‌ مرحوم‌ سيّد محمّد كاظم‌ يزدي‌ درآمدم‌. و در صحن‌ مدرسه‌ روي‌ سكّوئي‌ كه‌ در مقابل‌ حجره‌اي‌ بود نشستم‌. ظهر شد، ديدم‌ از مقابل‌ من‌ از طبقة‌ فوقاني‌ شيخي‌ خارج‌ شد بسيار زيبا و با طراوت‌ و زنده‌دل‌، و از همانجا رفت‌ به‌ بام‌ مدرسه‌ و اذان‌ گفت‌ و برگشت‌. و همينكه‌ خواست‌ داخل‌ حجره‌اش‌ برود چشمم‌ به‌ صورتش‌ افتاد، ديدم‌ در اثر اذان‌ دو گونه‌اش‌ مانند دو حقّة‌ نور مي‌درخشد.
درون‌ حجره‌ رفت‌ و در را بست‌.
من‌ شروع‌ كردم‌ به‌ گريه‌ كردن‌ و عرض‌ كردم‌: يا أميرالمؤمنين‌! پس‌ از چند روز يك‌ مرد يافتم‌، او هم‌ به‌ من‌ اعتنائي‌ نكرد.
فوراً شيخ‌ در حجره‌ را باز كرد و رو به‌ من‌ نمود و اشاره‌ كرد بيا بالا.
از جا برخاستم‌ و به‌ طبقة‌ فوقاني‌ رفته‌ و به‌ حجره‌اش‌ وارد شدم‌. هر دو يكديگر را در آغوش‌ گرفتيم‌ و هر دو مدّتي‌ گريه‌ كرديم‌، و سپس‌ هر دو به‌ حال‌ سكوت‌ نشسته‌ مدّتي‌ يكديگر را تماشا مي‌كرديم‌. و سپس‌ از هم‌ جدا شديم‌.
اين‌ شيخ‌ روشن‌ ضمير مرحوم‌ شيخ‌ مرتضي‌ طالقاني‌ أعلي‌ الله‌ مقامَه‌ الشّريف‌ بوده‌ است‌ كه‌ داراي‌ ملكات‌ فاضلة‌ نفساني‌ بوده‌ است‌، و تا آخر دوران‌ زندگي‌ در مدرسه‌ زيست‌ نمود و مانند حكيم‌ هيدجي‌ به‌ تدريس‌ اشتغال‌ داشت‌. و هر فرد از طلاّب‌ هر درسي‌ كه‌ مي‌خواستند مي‌گفت‌؛ «جامع‌ المقدّمات‌»، «مغني‌»، «مطوّل‌»، «شرح‌ لمعه‌»، «مكاسب‌» شيخ‌، «شرح‌ منظومه‌»، «أسفار». و قاعده‌اش‌ اين‌ بود كه‌ طلاّب‌ ميخواندند و او معني‌ مي‌كرد و شرح‌ ميداد.

بازگشت به فهرست

إخبار شيخ‌ مرتضي‌ از مرگ‌ خود
طلاّب‌ مدرسة‌ سيّد مي‌گويند: در شب‌ رحلتش‌ مرحوم‌ شيخ‌ مرتضي‌ همه‌ را جمع‌ كرد در حجره‌، و از شب‌ تا به‌ صبح‌ خوش‌ و خرّم‌ بود و با همه‌ مزاح‌ مي‌كرد و شوخي‌هاي‌ قهقهه‌آور مي‌نمود. و هرچه‌ طلاّب‌ مدرسه‌ مي‌خواستند بروند در حجره‌هاي‌ خود مي‌گفت‌: يك‌ شب‌ است‌ غنيمت‌ است‌؛ و هيچكدام‌ از آنها خبر از مرگش‌ نداشتند.
هنگام‌ طلوع‌ فجر صادق‌ شيخ‌ بر بام‌ مدرسه‌ رفت‌ و اذان‌ گفت‌ و پائين‌ آمد و به‌ حجرة‌ خود رفت‌، هنوز آفتاب‌ طلوع‌ نكرده‌ بود كه‌ ديدند شيخ‌ در حجره‌ رو به‌ قبله‌ خوابيده‌ و پارچه‌اي‌ روي‌ خود كشيده‌ و جان‌ تسليم‌ كرده‌ است‌.
خادم‌ مدرسة‌ سيّد مي‌گويد: در عصر همان‌ روزي‌ كه‌ شيخ‌ فردا صبحش‌ رحلت‌ نمود، شيخ‌ با من‌ در صحن‌ مدرسه‌ در حين‌ عبور برخورد كرد و به‌ من‌ گفت‌:
أنْتَ تَنامُ اللَيْلَةَ وَ تَقْعُدُ بِالصُّبْحِ وَ تَروحُ إلَي‌ الْخَلْوَةِ وَ تَجي‌´ءُ يَمَّ الْحَوْضِ تَتَوَضَّأُ يَقولونَ: شَيْخ‌ مُرْتَضَي‌ ماتَ. «تو امشب‌ مي‌خوابي‌ و صبح‌ از خواب‌ بر مي‌خيزي‌ و مي‌روي‌ دست‌ به‌ آب‌ براي‌ ادرار و مي‌آئي‌ كنار حوض‌ وضو بگيري‌ مي‌گويند: شيخ‌ مرتضي‌ مرده‌ است‌.»
چون‌ خادم‌ مدرسه‌ عرب‌ بوده‌ است‌ لذا اين‌ جملات‌ را مرحوم‌ شيخ‌ با او به‌ عربي‌ تكلّم‌ كرده‌ است‌.
خادم‌ مي‌گويد: من‌ اصلاً مقصود او را نفهميدم‌ و اين‌ جملات‌ را يك‌ كلام‌ ساده‌ و مقرون‌ به‌ مزاح‌ و سخن‌ فكاهي‌ تلقّي‌ كردم‌. صبح‌ كه‌ از خواب‌ برخاستم‌ و در كنار حوض‌ مشغول‌ وضوء گرفتن‌ بودم‌، ديدم‌ طلاّب‌ مدرسه‌ مي‌گويند: شيخ‌ مرتضي‌ مرده‌ است‌. رحمةُ الله‌ عليه‌ رحمةً واسعةً.

مرگ‌ اگر مرد است گو نزد من‌ آي من‌ ز او جاني‌ ستانم‌ پر بها تا در آغوشش بگيرم‌ تنگ‌ تنگ او ز من‌ دلقي‌ ستاند رنگ‌ رنگ

در كتاب‌ «معاني‌ الاخبار» شيخ‌ صدوق‌ روايت‌ مي‌كند از محمّد ابن‌ إبراهيم‌ از أحمد بن‌ يونس‌ معاذي‌ از أحمد بن‌ محمّد بن‌ سعيد كوفي‌ از محمّد بن‌ محمّد بن‌ أشعث‌ از موسي‌ بن‌ إسمعيل‌ از پدرش‌ از جدّش‌ از حضرت‌ إمام‌ جعفر صادق‌ عليه‌ السّلام‌ كه‌: حضرت‌ امام‌ حسن‌ مجتبي‌ عليه‌ السّلام‌ دوستي‌ داشتند كه‌ شوخ‌ و مزّاح‌ بود و چند مدّتي‌ بود كه‌ خدمت‌ آن‌ حضرت‌ نرسيده‌ بود، روزي‌ به‌ محضر آن‌ حضرت‌ مشرّف‌ شد.
حضرت‌ فرمودند: حالت‌ چطور است‌ ؟
عرض‌ كرد: يابن‌ رسول‌ الله‌! روزگار خود را مي‌گذرانم‌ به‌ خلاف‌ آنچه‌ خودم‌ مي‌خواهم‌ و به‌ خلاف‌ آنچه‌ خدا مي‌خواهد و به‌ خلاف‌ آنچه‌ شيطان‌ مي‌خواهد!
حضرت‌ امام‌ حسن‌ عليه‌ السّلام‌ خنديدند و فرمودند: چگونه‌ است‌ اين‌ حال‌ ؟
عرض‌ كرد: به‌ جهت‌ آن‌ كه‌ خداوند عزّوجلّ دوست‌ دارد كه‌ اطاعتش‌ بنمايم‌ و ابداً معصيتش‌ را بجا نياورم‌ و من‌ اينطور نيستم‌. و شيطان‌ دوست‌ دارد كه‌ معصيت‌ خداي‌ را بجاي‌ آورم‌ و ابداً اطاعتش‌ نكنم‌ و من‌ اينطور نيستم‌. و من‌ خودم‌ دوست‌ دارم‌ كه‌ هرگز نميرم‌ و اينطور نيستم‌.
در اين‌ حال‌ مردي‌ برخاست‌ و عرض‌ كرد: يابن‌ رسول‌ الله‌! مَا بَالُنَا نَكْرَهُ الْمَوْتَ وَ لاَ نُحِبُّهُ ؟ «چرا مرگ‌ براي‌ ما ناخوشايند است‌ و ما آن‌ را دوست‌ نداريم‌؟»
حضرت‌ امام‌ حسن‌ عليه‌ السّلام‌ فرمودند: لاِنَّكُمْ أَخْرَبْتُمْ ءَاخِرَتَكُمْ وَ عَمَّرْتُمْ دُنْيَاكُمْ، وَ أَنْتُمْ تَكْرَهُونَ النَّقْلَةَ مِنَ الْعُمْرَانِ إلَي‌ الْخَرَابِ. [75] «به‌ علّت‌ آنكه‌ شما آخرت‌ خود را خراب‌ و دنياي‌ خود را آباد كرديد، بنابراين‌ ناگوار داريد كه‌ از عمران‌ و آبادي‌ به‌ خرابي‌ منتقل‌ شويد.»

بازگشت به فهرست

إشراق‌ سيماي‌ سيّد الشّهداء هرچه‌ زمان‌ مرگ‌ نزديكتر ميشد
و نيز در كتاب‌ «معاني‌ الاخبار» صدوق‌ روايت‌ مي‌كند از مفسّر از أحمد بن‌ الحسن‌ الحسيني‌ از حسن‌ بن‌ عليّ النّاصري‌ از پدرش‌ از حضرت‌ أبي‌جعفر جواد از پدرانش‌ عليهم‌ السّلام‌ از حضرت‌ عليّ بن‌ الحسين‌ عليهما السّلام‌ كه‌:
لَمَّا اشْتَدَّ الاْمْرُ بِالْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي‌طَالِبٍ عَلَيْهِمَا السَّلاَمُ نَظَرَ إلَيْهِ مَنْ كَانَ مَعَهُ، فَإذًا هُوَ بِخِلاَفِهِمْ؛ لاِنَّهُمْ كُلَّمَا اشْتَدَّ الاْمْرُ تَغَيَّرَتْ أَلْوَانُهُمْ وَ ارْتَعَدَتْ فَرَآئِصُهُمْ وَ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ، وَ كَانَ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ بَعْضُ مَنْ مَعَهُ مِنْ خَصَآئِصِهِ تُشْرِقُ أَلْوَانُهُمْ وَ تَهْدَأُ جَوارِحُهُمْ وَ تَسْكُنُ نُفُوسُهُمْ. فَقَالَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ: انْظُرُوا! لاَ يُبَالِي‌ بِالْمَوْتِ.
فَقَالَ لَهُمُ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: صَبْرًا بَنِي‌ الْكِرَامِ! فَمَا الْمَوْتُ إلاَّ قَنْطَرَةٌ يَعْبُرُ بِكُمْ عَنِ الْبُؤْسِ وَ الضَّرَّآءِ إلَي‌ الْجِنَانِ الْوَاسِعَةِ وَ النَّعِيمِ الدَّآئِمَةِ.
فَأَيُّكُمْ يَكْرَهُ أَنْ يَنْتَقِلَ مِنْ سِجْنٍ إلَي‌ قَصْرٍ ؟ وَ مَا هُوَ لاِعْدَآئِكُمْ إلاَّ كَمَنْ يَنْتَقِلُ مِنْ قَصْرٍ إلَي‌ سِجْنٍ وَ عَذَابٍ.
إنَّ أَبِي‌ حَدَّثَنِي‌ عَنْ رَسُولِ اللَهِ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ: إنَّ الدُّنْيَا سِجْنُ الْمُؤْمِنِ وَ جَنَّةُ الْكَافِرِ؛ وَ الْمَوْتُ جِسْرُ هَؤُلاَ´ءِ إلَي‌ جَنَّاتِهِمْ وَ جِسْرُ هَؤُلاَ´ءِ إلَي‌ جَحِيمِهِمْ، مَا كَذَبْتُ وَ لاَ كُذِبْتُ [76].
«حضرت‌ امام‌ زين‌ العابدين‌ عليه‌ السّلام‌ فرمودند: چون‌ در روز عاشورا كار بر حسين‌ بن‌ عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ عليهما السّلام‌ بسيار سخت‌ شد، بعضي‌ از افرادي‌ كه‌ با آن‌ حضرت‌ بودند، چون‌ بر آن‌ حضرت‌ نظر كردند ديدند آن‌ حضرت‌ در حالات‌ به‌ خلاف‌ آنهاست‌؛ چون‌ حال‌ آنها چنين‌ بود كه‌ هر چه‌ امر شدّت‌ مي‌يافت‌ رنگها از چهره‌ها متغيّر مي‌شد و بندها به‌ لرزش‌ درمي‌آمد و دلها به‌ طپش‌ مي‌افتاد.
وليكن‌ حال‌ و خصيصة‌ سيّد الشّهداء صلوات‌ الله‌ عليه‌ و بعضي‌ از اطرافيان‌ آن‌ حضرت‌ كه‌ با او بودند چنين‌ بود كه‌ رنگهاي‌ صورت‌هايشان‌ مي‌درخشيد و اعضايشان‌ آرام‌ مي‌گرفت‌ و نفس‌ها در سينه‌ها آرامش‌ بيشتري‌ مي‌يافت‌.
در اين‌ حال‌ بعضي‌ به‌ يكديگر مي‌گفتند: ببينيد! گوئي‌ اين‌ مرد ابداً باكي‌ از مرگ‌ ندارد.
حضرت‌ سيّد الشّهداء به‌ آنها فرمود: اي‌ فرزندان‌ عزيزان‌ و بزرگواران‌! قدري‌ آرام‌ بگيريد، صبر و تحمّل‌ پيشه‌ كنيد! چون‌ مرگ‌ نيست‌ مگر پلي‌ كه‌ عبور مي‌دهد شما را از گرفتاريها و شدائد به‌ سوي‌ بهشت‌هاي‌ وسيع‌ و نعمت‌هاي‌ جاوداني‌.
كداميك‌ از شما مكروه‌ و ناپسند داريد كه‌ از زنداني‌ به‌ قصر مجلّلي‌ انتقال‌ يابيد ؟
آري‌، مرگ‌ براي‌ دشمنان‌ شما نيست‌ مگر مانند كسيكه‌ از قصري‌ به‌ سوي‌ زندان‌ و شكنجه‌ انتقال‌ يابد.
همانا پدرم‌ براي‌ من‌ روايت‌ كرد از رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ كه‌: حقّاً دنيا زندان‌ مؤمن‌ و بهشت‌ كافر است‌؛ و مرگ‌ پلي‌ است‌ كه‌ اينها را به‌ سوي‌ بهشت‌ و آنها را به‌ سوي‌ جهنّمشان‌ مي‌كشاند، من‌ دروغ‌ نمي‌گويم‌ و به‌ من‌ نيز دروغ‌ گفته‌ نشده‌ است‌






پاورقي‌
‌--------------------------------------------------------------------------------

[49] آية 94 و 95، از سورة 2: البقرة‌
[50] آية‌ 6 و 7، از سورة‌ 62: الجمعة‌
[51] گويند اين‌ رباعي‌ از بابا أفضل‌ كاشي‌ است‌ و اصل‌ آن‌ اين‌ است‌:

آزمودم‌ مرگ‌ من‌ در زندگي‌ است اقْتُلوني‌ اقْتُلوني‌ يا ثِقاتْ چون‌ روم‌ زين‌ زندگي‌ پايندگي‌ است إنَّ في‌ قَتْلي‌ حَيَوةً في‌ حَيَوةْ

و در «مثنوي‌» طبع‌ سنگي‌ ميرزا محمودي‌، ص‌ 294 موجود است‌.
[52] «بحار الانوار» ج‌ 6، ص‌ 127 نقل‌ مي‌كند از «أمالي‌» صدوق‌، از دَقّاق‌ با إسناد خود از ابن‌ ظَبيان‌ از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ از يكايك‌ از پدران‌ خود تا أميرالمؤمنين‌ عليهم‌ السّلام‌. و در ج‌ 12، ص‌ 78 از «أمالي‌» و «علل‌ الشّرآئع‌» با همين‌ سند روايت‌ مي‌كند.
[53] «نهج‌ البلاغة‌» خطبة‌ 5؛ و از طبع‌ مصر با تعليقة‌ عبده‌، ج‌ 1، ص‌ 41
[54] «شرح‌ نهج‌ البلاغة‌» ابن‌ أبي‌ الحديد بيست‌ جلدي‌، جلد 1، ص‌ 218 و 219
طَويّ و طَويّة‌ به‌ معني‌ چاه‌ است‌، و ممكن‌ است‌ در عبارت‌ ï ï« في‌الطّوَي‌ الْبَعيدَةِ» طَوَي‌ بر وزن‌ عَلَي‌ باشد. و طوي‌ بمعني‌ مَشك‌ است‌؛ در اين‌ صورت‌ البعيدة‌ صفت‌ به‌ حال‌ متعلّق‌ موصوف‌ است‌، أي‌ في‌ الطُّوي‌ البَعيدة‌ محلُّها و مقرُّها؛ يعني‌ مثل‌ مشكهائي‌ كه‌ درچاههاي‌ بعيدة‌ القَعر و المحلّ، مقرّ و محلّش‌ باشد.
[56] «اسد الغابة‌» احوالات‌ أميرالمؤمنين‌ عليّ بن‌ أبي‌طالب‌، ج‌ 4، ص‌ 34 و 35؛ و نيز اين‌ روايت‌ را در «الصّواعق‌ المحرقة‌» ص‌ 74 آورده‌ است‌.
[57] اسد الغابة‌» ج‌ 4، ص‌ 35
[58] بحار الانوار» ج‌ 42، ص‌ 204
[59] مطالب‌ گفته‌ شده‌ در روز سوّم‌ ماه‌ مبارك‌ رمضان‌.
[60] شيخ‌ الرّئيس‌ در آثاري‌ چون‌ «شفا» و «نجات‌» قول‌ به‌ همزمان‌ بودن‌ نفس‌ را با بدن‌ برمي‌گزيند، ولي‌ در قصيدة‌ فوق‌ نظريّة‌ او به‌ حكمت‌ إشراق‌ نزديك‌ شده‌ است‌.
[61] تمام‌ اين‌ قصيده‌ را در «لغت‌ نامة‌ دهخدا» در مادّة‌ أبوعلي‌ سينا ص‌ 653 آورده‌ است‌. و نيز در كتاب‌ «جشن‌ نامة‌ ابن‌ سينا» تأليف‌ دكتر ذبيح‌ الله‌ صفا در ج‌
1، ص‌ 116 و 117 آورده‌ است‌، و در ص‌ 116 گويد:
‎ شروح‌ متعدّدي‌ از اين‌ قصيده‌ در دست‌ است‌ مانند شرح‌ شاگرد شيخ‌، عبدالواحد بن‌ محمّد الجوزجاني‌ و شرح‌ عفيف‌ الدّين‌ التِّلِمْساني‌ (متوفّي‌ به‌ سال‌ 690 هجري‌) بنام‌ «الكشفُ و البيان‌ في‌ عِلم‌ معرفةِ الاءنسان‌» و شرح‌ سليمان‌ المحوزي‌ البحراني‌ و شرح‌ داود الانطاكي‌ و شرح‌ سديد الدّين‌ المنّاني‌ و شرح‌ محيي‌ الدّين‌ بن‌ العربيّ و شرح‌ مير سيّد شريف‌ جرجاني‌ و شروح‌ ديگري‌ از متأخّرين‌. û و نيز گويد:
‎ اين‌ قصيده‌ در «طبقات‌ الاطبّاء» ابن‌ أبي‌ اُصَيبِعة‌ (ج‌ 2، ص‌ 10 ـ 11 ) و «نامة‌ دانشوران‌» و «كشكول‌» شيخ‌ بهائي‌ (طبع‌ مصر، ص‌ 186 ) چاپ‌ شده‌ است‌. و كاراد وو (Vaux Carrade Baron) آنرا در مجلّة‌ آسيائي‌ (دورة‌ نهم‌، ج‌ 4، ص‌ 157 ـ 173 ) طبع‌ و به‌ زبان‌ فرانسوي‌ ترجمه‌ كرده‌ است‌. ترجمة‌ تركي‌ اين‌ قصيده‌ از حريمي‌ در دست‌ است‌، و همچنين‌ ترجمه‌اي‌ فارسي‌ موجود مي‌باشد كه‌ در سطور آينده‌ به‌ نقل‌ آن‌ مبادرت‌ خواهد شد. û ـ انتهَي‌ و سپس‌ بعد از ذكر قصيدة‌ عربيّه‌، قصيدة‌ فارسيّه‌ را كه‌ شرح‌ آن‌ است‌ ذكر كرده‌ و معلوم‌ نيست‌ شارح‌ كيست‌، چون‌ در انتهاي‌ شرح‌ نوشته‌ شده‌: علَي‌ يَدِ أضعفِ عبادِ الله‌، أقلّ الطّلبة‌ غلامحسينِ الطّبيبِ، في‌ شَهر شعبانِ المعظّم‌ مِن‌ شُهور تسعٍ و تسعين‌ و مأتَين‌ بَعد الالف‌ مِن‌ الهِجرَة‌. ممكن‌ است‌ شارح‌ همين‌ غلامحسين‌ طبيب‌ باشد و ممكن‌ است‌ شارح‌ ديگري‌ بوده‌ و غلامحسين‌ كاتب‌ آن‌ شرح‌ بوده‌ كه‌ آن‌ را و اصل‌ قصيدة‌ عربيّه‌ و رسالة‌ حيّ بن‌ يَقظان‌ و تفسير آن‌ را از أبي‌ منصور بن‌ زيلة‌ در يك‌ مجموعه‌ به‌ كتابت‌ در آورده‌ است‌.
[62] در «شرح‌ منظومه‌» مرحوم‌ سبزواري‌ در غُرر نفس‌ ناطقه‌، در حاشية‌ ص‌ 298 (طبع‌ ناصري‌) ذكر كرده‌ است‌.
[63] رسالة‌ «الاءنسان‌ بعد الدّنيا» علاّمة‌ طباطبائي‌، ص‌ 2 مخطوط‌؛ و اصل‌ اين‌ حديث‌ در رسالة‌ «عقائد» صدوق‌ است‌ چنانكه‌ مجلسي‌ در «بحار الانوار» طبع‌ كمپاني‌، ج‌ 14، ص‌ 409 آورده‌ است‌ كه‌:
قالَ الصَّدوقُ رَضيَ اللَهُ عَنْهُ في‌ رِسالَةِ «الْعَقائِد»: قَولُ النَّبيِّ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَ سَلَّمَ: ما خُلِقْتُمْ لِلْفَنآءِ بَلْ خُلِقْتُمْ لِلْبَقآءِ؛ وَ إنَّما تُنْقَلونَ مِنْ دارٍ إلَي‌ دارٍ.
[64] «علل‌ الشّرآئع‌» طبع‌ نجف‌ (سنة‌ 1385 ) ص‌ 107 في‌ باب‌ 96: علّة‌ الطّبآئع‌ و الشّهوات‌ و المحبّات‌
[65] آية‌ 19، از سورة‌ 50: ق‌